Quantcast
Channel: از تبار باران

به یاد سبز ترین روز خدا

$
0
0

:براي عاشقا نه ترين غزال ناز غزلم

از قبيله ي صبح هستي و از تبار زلال. از نسل هماناني كه عشق  مي نوشند و آسمان را عاشقا نه مي سرايند . آمده بودي تا اردبيهشت سبز ترين برگ دفتر حياتمان باشد و سي و يكمين روز آن اوج پرواز مان تا مرز رويا .

اي تو همان اتفاق خوبتر براي روزهاي اين همه خسته!

 اي تو همان تكرار ناپذير ترين تكرار قصه ي قشنگ عاشقي!

 اي تو همان سرنوشت ناز سرشته شده با خلق و خوي من!

حال و بعد از گذشت چندين و چند ماه از آن روز هر وقت كه به آن ماجراي لطيف و آن لحظه ي بشكوه مي انديشم دلم عاشقا نه غنج ميرود و تمام ترا نه هام يكباره دلتنگت مي شوند و تمام احساسم هوايي كه بيايي و دستي به سر و روي دل شيشه ايم بكشي و باز هم برايم از نيلوفرا نه ترين دقايق آن روز بگويي.

از آن خلسه ي ناب .

 از آن وقوع قشنگ .

 از آن موسم سبز .

 كه بيايي و بگويي كه هنوزم دوستم داري و مرا همراه دقايقت ميداني وشريك لحظه هايت . كه بيايي و برايم از عاشقا نه ترين غزل دفتر سرنوشتمان بگويي و مرا تا آبي ترين سمت خدا ببري.

آري كه آمده بودي تا برايم از دلي دلتنگ بگويي و روح خسته ي مرا با سر انگشت مسيحايي و افسونگر خويش مهمان اهورايي ترين ضرباهنگ هستي نمايي و تا ملكوت  عشق ببري. آمده بودي  تا به من بياموزي كه چگونه مي شود عاشق شد و دچار زيست و بي بها نه دل سپرد و با بها نه بود و ماند . آري گل من! تو آمده بودي تا برايم از صبح بخواني و من بعد از مدتها در چنين شبي بيايم و يادت بياورم كه من و توآن روز سبز ترين خواب خدا را تعبير نموده و به ابديت پيوستيم و حال دوباره و مبتلا تر از هميشه برايت بسرايم كه:

 

هنوز آن روز يادت هست؟

همان روزي كه آبي تر سروديم آسمانش را

و عاشق تر نوشتيم نام آن را در كتاب خاطرات خيس دلهامان؟

همان ارديبهشتي لحظه ي پرواز

در آن صبحي كه اما دست تو نيلوفرانه

با تن تبدار من همسايه مي گرديد

و من با شانه هاي گرم احساس تو هم پيمان

و ما در اضطراب و ازدحام چهار راه ناز خوشبختي

دچار فرصت ديدار.

هنوز آن روز يادت هست؟

كه باراني ترين بودم

و تو ارديبهشتي بانوي ناب غزلهايم

و ما رفتيم تا آن خلوت جادويي موعود

و ما رفتيم تا تفسير آن مرغان رويايي

به نام عشق.

هنوز آن روز يادت هست؟

غزل بر روحمان باريد

و هر دو خيس خيس از ريزش آن صبح آيينه

در آن ساعت كه بي تابانه تاب آورد دلهامان

غروب لحظه ي تلخ جدايي را.

هنوز آن روز يادت هست؟....

 

تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو

زيرا كه التهاب تماشاست چشم تو

آدم فريب سيب تو را خورد بي گمان

وقتي دليل بي گناهي حواست چشم تو

مي بارد از نگاه تو هر لحظه يك غزل

زيبا ترين تغزل روياست چشم تو

جان مي دهد به اين تن بي جان شعر من

آري كه ازتبار مسيحاست چشم تو

شرقي ترين بها نه ي شب زنده داريم!

آغاز عاشقا نه ي فرداست چشم تو

وقتي كوير حرفي ندارد به جز سراب

تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو

 

غزل مي ريخت از چشمت از آن روياي باراني

دل من باز مجنون تر از آن ليلاي باراني

تو آن شرجي ترين حسي كه روزي بر تنم باريد

در آن يلداي هر روزه در آن شبهاي باراني

شب مردادي يادت هست؟من و تو كوچه ي مهتاب

سرت بر شانه ي من بود من تنهاي باراني؟

كنار چشمهاي تو تمام من قدم ميزد

مسيحاي دلم بودي و او ترساي باراني

من و موج نگاه تو و كم كم اتفاق افتاد

دلم را چشمهايت برد همان زيباي باراني

 

 


پاره های احساس

$
0
0

:براي نازنين تر از جانم

 

از كوچه ي سنجاقكها مي گذشتيم دست در دست هم وشانه به شانه ي باران.با دلي لبريز عطر غزل وبا واژه هايي از جنس احساس. توتمام من بودي ومن نهايت تو.تو آرزوي من بودي و من خواهش تو. گذشتيم وخوب ميدانستم كه آمده اي تا براي دلم باشي و بخاطر روح عاشقم.خوب مي دانستم كه تو همان بشارت صبحي براي يلداي قلبم وبا تو تا سپيده خواهم رفت و صبح را لحظه لحظه ايمان خواهم آورد. آري تو..........

 

آمدي مهربانتر از خورشيد

در دلم عطر صبح پاشيدي

روح من تشنه  ي حضور تو بود

ناگهان مثل عشق باريدي

اي تو آن آشنا ترين با من

د رهمين روزهاي تبعيدي

من هنوزاز اهالي غزلم

با همان واژه ها كه بوئيدي

آمدي و به پاي چشم تو ريخت

چشمهايي كه روزي بوسيدي

 

 

ورسيديم به هم .در همان لحظه اي كه ميداني .با همان شوق كودكا نه ي محض. با همان خواهش لطيف قشنگ. با همان روح تا ابد عاشق. ميدانستيم كه من وتو از تبار زلاليم.از نسل آبادي هاي صداقت . از قبيله ي آيينه وشان دچار . از اهالي حرفهاي ساده و بي ريا . خنده هاي بي بها نه و خوب . من و تو كه نه ما خوب ميدانستيم كه از جنس هميم و عمري  براي هم و اينگونه بود كه حرفهايمان عطر احساس ميداد وكلاممان رايحه ي خوش آسمان و چه خوش شاعرا نه و آرام براي هم بوديم  در كوچه باغ باران و من باز هم به توگفتم...........

 

چه عطر خوبي به من دست مي دهد وقتي

كه نام چشم تو را

مي برد دلم هر صبح

و من به حادثه ي آن نگاه شاعر تر.

هميشه

بارش ارديبهشتيت بانو

هواي شعر مرا تازه ميكند از عشق

و واژه هاي مرا هم

زلال چون باران

و باز به قول چشمانت

هميشه حق با توست

چرا كه بوي غزل مي دهد تماشايت.

 

نگاهم كردي وبرمن باريد .همان لبخندناز غزل آلود .همان نگاه ناب  ترانه ساز .همان حس مبهم خوب.نگاهم كردي و ديدم كه چقدر تشنه ي توام.تشنه ي باريدنت .باليدنت .روييدنت .ايستاديم.اين بار در خيابان ديدار .در لحظه هاي ازدحام هيچ در هيچ اما ما همه بوديم...همه ....ميان آن همه همهمه.نگاهت كردم وتودور از هر آنچه بود خنديدي وگفتي دوستت دارم و اين بار نوبت من بود تا برايت از دلي بگويم كه ماههاي فراوان دچار توبود و در هر اتفاق ديداربيشتروبيشتر دين و دل باخته ي سلسله ي موي عبير آلود ت مي شد.ومرد بارانيت بي بها نه ترازهميشه ي اين عشق برايت خواند.....

 

عشق با تو بارش ترا نه هاست

اتفاق ناب عاشقا نه هاست

وقتي ناگهان ترين غزل تويي

عشق هم بها نه ي بها نه هاست

شعر بي غروب چشمهاي تو

ريزش لطيف شاعرا نه هاست

صبح من! بيا مرا طلوع كن

بارش تو صبح صادقا نه هاست

نام سبزت ابتداي زندگيست

خنده ي تو رويش جوا نه هاست

لحظه اي كنار شعر من بمان

عشق با تو بارش ترا نه هاست

 

 

رفتيم تا خاطره ي خوش اولين بوسه.رفتيم تا لذت پنهاني اولين لمس  دستهاي هيجان . تا آغوش گرم احساس.رفتيم تاگفتن براي هميشه با توام .مال تو و اين يعني اولين ركعت عشق و اين يعني ابتداي غزل.و اين يعني همان كه تومي داني و من.رفتيم تا حوالي گل سرخ. تا لرزيدن شانه هاي اركيده ي سپيد.تا درك بهتر تپيدن دلهاي عاشق. رفتيم تا همان موعد ي كه ميداني و تمام حرف من اين بود :چشمهايت چقدر روياست .واينگونه بود كه باز هم باراني تر از هرروزه ي اين عشق تب آلود برايت زمزمه كردم كه:

 

تورا مي سرايم

و آن چشمهايي

كه روزي مرا با غزل آشنا كرد

كنار دل من قدم زد

به روح من آيينه بخشيد

و با من صميما نه تر از خودم شد.

چنان شد كه مي گويمش عشق

زلال

و صريح

و تب آلود

و آنقدر صادق

كه مي خوانمش صبح.

نگاه تو رنگين كمان تماشاست

محل وقوع قناري

و زيبا ترين بارش مهربان ترانه.

من اما

هنوزم همان شاعر خيس و باراني چهار راه رسيدن

كه تا اتفاق تو افتاد

دل از خواب سي ساله بيدار شد.

 

ای رستخیز ناگهان

$
0
0

:به همتای  بی همتای قلب دچارم

دوست دارم لحظه لحظه با تو بودن را . كنار تو شا نه به شانه قدم زدن  تا گل سرخ را. با تو كوچه هاي بي قراري را دويدن و به خيابان خاطره رسيدن را .

دوست دارم كنار تو در بارش يكريز غزل رفتن و دست در دست هم در تب يك هيجان تازه تر سوختن را.

دوست دارم اينكه نگاهم كني و بگويي دوستت دارم و نگاهت كنم و بگويم بلايت به جانم.

دوست دارم با تو بودن  و چراغ قرمز محابا را بي محابا رد شدن  .

 دوست دارم با تو قدم زدن در حوالي ميدان هميشه ازدحام سعادت را .

 دوست دارم با تو تعارف يك ليوان شربت را در ظهر عطش وفهميدن اينكه طعم لبانت شيرين تر از هر شربتي است.

 دوست دارم با تو من اين عاشقي ها را عزيز.

دلم ميخواهد باز هم با تو از روي همان جوي سادگي بپرم و تو ناگهان ...... و من دستهاي خواهشم را به سمت سبز ترين سمت خدا بگشايم و تو را بغل كنم.

 دوست دارم  براي تو و به خاطر زيارت ضريح نگاهت  از خودم رها شوم و منتظرت بمانم آنقدر كه تو دير شوي اما زود برسي و تو آنقدر دور شوي كه  اتفاق آمدنت ناگهان و نزديك گردد  زيرا تو آنقدر عاشقي كه من كنار تو از هر عشقي بي نيازم كه تو اينگونه اي و بيش از اينهايي خاتون گلم . تو فرا تر از همه ي  اما و اگرهايي عسل بانوي نازم.

دوست دارم آنقدر به انتظارت بمانم كه زير پاي تبدار من اقاقي برويد و كنار دستهاي التهابم شقايق بخواند و در تب بوسه اي از لبانت بر لبم تاول عشق زند .

 دوست دارم با تو تا هميشه صدابزنم دربست تا خود خدا . دربست تا سادگي دلهاي زلال . دربست تا انتهاي كوچه ي ناز خوشبختي .و تو لبخند بزني و من در هيجان با شكوه دل بي قرارم دست از پا نشناخته باز هم برايت از خودم بگويم و تنهائيم كه با تو ديگر نفسي در سينه اش نمانده كه تو پناه بي پناهيهاي مني ناز گل من.

دوست دارم با تو دير رسيدن  و بزرگراههاي بي بها نه را بها نه كردن و گم شدن حتي براي دقيقه اي ميان آن هم جريان را.

دوست دارم اينكه سر روي سينه ام بگذاري و من باز هم با تمام بودنم برايت بسرايم كه نازنين يار دلنوازم!

 

وقتي نسيم چشم تو در كوچه باغ من وزيد

خورشيد هم شرمنده شد از آفتابي كه دميد

باريدن چشمان تو يك اتفاق ناز بود

رويا تر از هر حادثه صادق تر از صبح سپيد

تنها خداوند غزل وقت نماز واژه ها!

با دستهاي سبز تو بايد كه حنما سيب چيد

وقتي براي ديدنت آيينه ها صف مي كشند

دل هم به پاي چشم تو تا آسمانها پر كشيد

اي رستخيز ناگهان اي ناگهان تر از غزل!

چشم تو را بايد سرود ناز تو را بايد كشيد

آيينه را نوشيده ام من سيب را فهميده ام

آري كه با تو مي شود عطر خدا را هم شنيد

روز میلاد تو آغاز گل افشانیها

$
0
0

براي دختري از جنس غزل

ماه من !

تولدت مبارك

 

دختر روياهاي آبي ما!

ناز خاتون غزل!

اي همه خوب!

اي همه ناب !

به تو عاشقا نه سلام مي گويیم . به خدايي كه تو را در شا عرا نه ترين ساعت ممكن آفريد. به فرشتگاني كه تو را بي بها نه سرودند . به مادري كه آسماني ترين دليل  خلقت تو بود . به چشمهاي تو اين نجيبا نه ترين بها نه ي بودنمان سلام ميگويیم . به لبخند بي بها نه ات كه بها نه ي ناز غزلهايمان شده است .

 تو آمده اي تا خدا را بهتر بفهميم .

تو آمده اي تا به اعجاز عشق زيبا تر ايمان آوريم .

 تو آمده اي تا دليل بودنمان باشي و حادثه ي شاعر شدنمان .

 تو همان بهترين فرصت شعري . همان ناگهان ترين حادثه ي غزل كه خود عاشقا نه ترين غزل خدا در دفتر وجودمان بوده و هستي . به تو و به خدايي كه تو را به دلهاي زلال ما هديه نمود سلام مي گوييم و سپاسگزار اين همه لطف بي شائبه ي حضرتش هستيم. باش تا در كنار تو سبز بمانيم .

باش تا لبخند تو همچنان مهربا نا نه بر دلهاي بي حوصله مان ببارد و روح خسته ي ما عطر خدا بگيرد . باش تا دستهاي تو پناه اين همه بي پناهي ما باشد كه تو معجزه ي بي مثال عشقي و وديعه ي بي نظير ملكوت .

بگذار كنار تو بباليم و به داشتنت بنازيم . حضور تو يعني ترنم عشق . يعني وجود محبت . يعني تكلم صبح . حضور تو يعني تداوم آسمان . يعني عطر باران . يعني بي بها نه ترين بها نه  براي نفس . حضور تو يعني اينكه ما باز هم صميما نه تر از هميشه بسرائيم كه:

 

امشب دلم را مي برد حال و هواي اين غزل

من باز عاشق مي شوم از ماجراي اين غزل

چشمان تو يك حادثه است لبخند تو يك اتفاق

اين شاه بيت شعر من حالا سواي اين غزل

من تكه اي از روح تو تو قسمتي از بودنم

نيلوفرا نه با هميم هر دو براي اين غزل

گفتي كه مي خواهم تو را حتي اگر بي حوصله

ديدم نگاهت آشناست اي من فداي اين غزل

من عابر باراني آن كوچه هاي آشنا

خاتون تنهاي مني درد آشناي اين غزل

اي تكيه گاه خستگي! اي سايه سار مهربان!

امشب براي من بمان تا انتهاي اين غزل

 

خوب خوب خوب من !

بمان و سبز باش تا به بودنت بمانيم و سبز باشيم  و من اين باراني ترين مرد كوچه هاي آشنايي تمام بودنم را آسوده خاطر از هميشه به دستهاي مهربان توبسپارم و  برايش بسرايم كه :

 

امشب دوباره دست غزل مي سپارمت

هرگزمباد لحظه اي تنها گذارمت

ماه مني ومثل خدايان ستودني

بيهوده نيست اين همه من دوست دارمت

جايي كه چشم آينه ها خيس خاطره است

هرگزعجيب نيست كه من هم ببارمت

وقتي كه در حوالي تو پرسه مي زنم

خود را كنار چشم تو جا مي گذارمت

هر صبح من به ميمنت روي ماه تو

خورشيد را براي تماشا بيارمت

اي با تمام آينه ها مهربانترين!

حتما براي قلب خودم بر مي دارمت

بي شك تو را براي غزل آفريده اند

من هم دوباره دست غزل مي سپارمت

 

ناز خاتون گلم!

آغاز اين مقال به نام تو بود پس رخصتي ده تا پايان آن را به نام پريزاد ي  به آخر رسانم كه آغاز بودنم شده است . پس به پاس تمام مهربانيهاي غزال ناز غزلهايم كلامم را اينگونه به نام نامي سبزش به آخر مي رسانم هر چند كه باورم اين است پايان سخن پايان من است شما انتها نداريد .

 

آيينه شد در گير چشمان غزل خيزت

اي من فداي آن غزالان غزل ريزت

قونيه و بلخ و بخارا را نمي خواهد

اين دل كه شد روزي دچار شمس تبريزت

محتاج تنها يك اشاره تا بيا ويزم

من در نگاه گرم و روياي دل آويزت

حتي براي لحظه اي بر من ببار اي سبز

بر اين كوير خسته ي گرم  غم انگيزت

يك شب گذشت از كوچه ي مهتابي عشقت

مردي كه شد باراني لبخند گل ريزت

اي هم قبيله با غزل!هنگا مه اي بر پاست

در شعر شيرين من از چشم شكر ريزت

 

 

شب میلاد تو یعنی شب آغاز گل و نور و غزل

$
0
0

 نازنين وجودمان!

صميما نه ترين دليل مباهاتمان!

اي حضورت همه صبح سراسر عشق تماما خوبي!

امشب شب بها نه ي زيباي با تو بودن است. امشب شب دوباره ي

 سرايش چشمهاي زلال توست نازنينم كه نجابت عشق و زلالي صبح

در آن بها نه ي غزلهاي بي پرواست. امشب شب آغاز سبز تو در اين

 پاييزان برگ ريز است.

امشب شب  آغاز تو و ابتداي دوباره ي ماست . شب جشن اقاقيها

شب آسماني نگاه نجيبا نه ي توست. تو آنقدر دوست داشتني مايي كه

 بدون تو نمي شود عشق را به رشته ي تحرير در آورد و توانايي را  

قلم زد.آنقدر برايمان عزيزي كه بدون تو حتي لحظه اي نفس. آنقدر 

مایه ی مباهاتي كه مي شود با تو تا هميشه ي اين روزهاي خسته سر

بلند از هر آزموني حتي به آسمان فخر فروخت . تو عزيز دل دچارمایی  

وما به وجود نازنينت با تمام وجودمان مي باليم .

آسماني ترين بها نه ي دل بي قرار ما !

خورشيد را برابر روي ماهت مي نشانم تا از تو درس صبوري و فهم

بيشمار را بياموزد و در كنار تو توانايي را دوباره و بهتر بفهمد و بداند

حتي ميتوان خورشيد نبود اما هر صبح با آغاز خود آسمان را براي

تداومي آبي تر و  بهتر فرا خواند . تو افتخار دلهاي مبتلاي مايي .

باعث فخر روح بي تابمان . آغاز تو را ارج مي نهيم كه تو يعني تداوم

گلهاي سرخ آنسوي باغ مهربانی 

که تو يعني بارش دوباره ي اميد بر روح خسته از تكرارمان.

كه تو يعني ابتداي عشق .

سر آغاز محبت .

 يعني دل كوچك اما دريايي .

 يعني فهم و شعور بيشمار .

 يعني درك آيينه هاي صميمي.

 يعني بها نه ي  قشنگ بارش عشق.

آسما ني ترين ترجمان غزل!

تو را به اندازه ي آفرينش تمام نسترن ها  تو را به وسعت تمام واژه

 هاي عاشقا نه تو را تا بي نهايت تمام عشقهاي بي دريغ و آسماني

دوست داريم و شب ميلاد خجسته و مباركت را در ضيافتي از نور و

آيينه به جشن مي نشينم و دوباره سپاسگزار خدايي خواهيم بود كه تو

 را براي تداوم بودنمان بالنده و سبز به ما ارزاني نمود كه تو يعني بها

 نه ي قشنگ و بي بها نه ي تمام بها نه هاي خوب و دوست داشتني.

قله ي سر بلند وجودمان!

تولدت مبارك و سبز .

غزل انگیز ترین بیستم دی

$
0
0

:براي ناز خاتون نجيب غزلم

 

هر چيزي را آغازي است. و تو آغاز عاشقا نه ي مني . ابتداي بي بها نه  ي تمام ترانه هاي غزل انگيزم. شروع شاعرا نه ي دل دچارم . و تو هماني كه سالهاي سال در به در يافتنش كوچه به كوچه تمام ترا نه ها را پرسه زدم تمام غزلها را جستجو كردم و هزاران هزار لحظه هارا به اميد يافتنت به انتظار نشستم . تو هماني كه گفتم با تو مي شود تا سپيده سفر كرد . ميشود طعم غزل را از نگاهت چشيد و عطر صبح را از ناز چشمانت حس كرد . تو هماني كه مي شود شا نه به شا نه ات بال در بال كبوتران اميد تا مرز رويا رفت . تو هماني كه خاتون غزلم نام نهادمت . بانوي آيينه گون تمام شعرهامي . پس گزافه نيست اگر در بيستم دي ماهي ديگر كه آغاز دلهاي مبتلامان است برايت صادقا نه تر از هميشه بسرايم كه:

 

دو چشم شاعرت از من تمام شعرهام از تو

نگاه خيس تو از من و بغض خنده هام از تو

تو در يك لحظه مي باري و من از عطر تو لبريز

همان يك لحظه ات از من تمام لحظه هام از تو

خداوند غزلهامي چنين طناز و ناز آلود

كه آهنگ نگات از من تمام واژه هام از تو

در اين يلداي هر روزه تو فصل سبز گلريزي

فقط يك روز تو از من تمام فصل هام از تو

تو باراني ترين حسي كه مي گيري سراغم را

شب شرجي تو از من تب اين روزهام از تو

در اين دشت سكوت شب ميان اين همه پاييز

دو چشم شاعرت از من تمام شعرهام از تو

 

 بارها برايت سرو ده ام كه ماه مني و مثل خدايان ستودني. بارها برايت خوانده ام كه نازنين يار دلنوازم بي تو هيچم بي تو هيچم بي تو هيچ.بارها و بارها در محضر آسماني نگاهت دلم را صادقا نه ابراز داشته و عرضه نموده ام. بارها برايت خوانده ام كه :

 

تو

به اندازه ي ماه

نه

 به اندازه ي صبح

يا به اندازه ي يك عشق

حقيقت داري.

ناگهاني

اما

مثل يك آينه ي ناب و زلال

در دل طاقچه  ي خاطره اي مبهم و گنگ

واقعيت داري.

شيوه ي چشم تو را مي نوشم

كه به سبك غزلم نزديك است

با دلم

اما

 نزديك ترين.

آه!

اي بارش ماه!

روح بي روح و ترك خورده ي من

تشنه  ي توست

تو كه با آينه و آب

رفاقت داري.

رنگ چشمان تو را دارد صبح

بس كه هنگام غزل

عطر صداقت داري.

با تو هستم اي خوب

كه به اندازه ي  يك عشق

اصالت داري.

 

مگر مي شود اين همه سادگي و صميميت را ناديده گرفت ؟! مگر مي شود چشم بر اين همه زيبايي بست و واژه ها را مبتلاي ناز نگاهي اين چنين زلال نديد؟!مگر مي شود تو باشي و من دلتنگ لحظه هاي تنهايي باشم خوب من؟!  تو هستي كه هستم . بودنت بودنم را بها نه است و صدايت دلم را شروعي دوباره . خنده هايت مرا تا تمام لحظه هاي مخملي رويا مي برد و مهمان لحظه لحظه ي غزل آميز ترين دقايقم مي سازد . تو هستي كه اينچنين بي تاب با تو بودنم و برايت مي سرايم كه:

 

دل از چشمت بريدن كار من نيست

تو را اي گل نچيدن كار من نيست

تو پرواز مني تا مرز رويا

كه بي تو پر كشيدن كار من نيست

چنان طناز و ناز آلودي خاتون

كه نازت را كشيدن كار من نيست

غزل مي بارد از چشم سياهت

از آن آهو بريدن كار من نيست

صدايت مخمل ناز ترا نه است

كه دست از آن كشيدن كار من نيست

نگاه تو ... نگاه تو... مرا برد

به آنجايي كه ديدن كار من نيست

 

خوب من!

طراوت دقايقم !

بها نه  ي ترا نه هام!

در بيستم ديماهي ديگر كه بهارا نه تر از هميشه است باز هم به تو ايماني دوباره مي آورم روي زيبا تر از ماهت را مي بوسم و به داشتنت عاشقا نه مي بالم.تو سايه ساري مهربانترين در ظهر تب آلود عطش و تنهايي هستي . تو تكيه گاه مطمئنم براي تمام طوفانهايي كه مي وزند . توباور دل عاشق مني . ايمان روح بي تاب من . تو خلسه ي خوب  دعاي سحر گاهاني . تو عطر دل آويز دو ركعت عشقي . تو ....تو ......آخ كه من فداي ناز نگاهي كه نياز روز و شب مستي و دل از دست دادگي من است . آخ كه من فداي تو و صداقت هميشگي گفتار و كردارت . اي من قرباني قدمهايي كه بر ديده ام جا دارند و برايم آسما ني ترين عشق را هديه آورده اند . اي جان نا قابل من ارزاني روح زلال و بي مثال تو كه اگر سالهاي سال چون شاگردي خرد و ناچيز در محضرت زانوي تلمذ بر زمين زنم و تو جرعه جرعه محبت در كام تشنه ي جانم بريزي باز هم تشنه تر از قبل دريا دريا عشق از تو مي جويم كه اقيانوس اقيانوس صفايي و صميميت. حال و در اين فرصت بشكوه گزافه نيست اگر بگويمت:

 

آيينه شد در گير چشمان غزل خيزت

اي من فداي آن غزالان غزل ريزت

قونيه و بلخ و بخارا را نمي خواهد

اين دل كه شد روزي دچار شمس تبريزت

محتاج تنها يك اشاره تا بيا ويزم

من در نگاه گرم و روياي دل آويزت

حتي براي لحظه اي بر من ببار اي سبز

بر اين كوير خسته ي گرم  غم انگيزت

يك شب گذشت از كوچه ي مهتابي عشقت

مردي كه شد باراني لبخند گل ريزت

اي هم قبيله با غزل!هنگا مه اي بر پاست

در شعر شيرين من از چشم شكر ريزت

 

بيستم ديماه آغاز آسما ني شدن دلهاي زمينيمان را به تو نازنين تر از جانم تبريك و شاد باش عرض نموده و براي تو كه تمام  اين مرد باراني ناتمامي بهترين ها را آرزومند .و كلام آخرم اين است هر چند كه تو پايان نداري مهربانم:

 

دوباره سيب و غزل من گناه مي خواهم

دلي دچار تو و سر به راه مي خواهم

دوباه اينكه تو حوا شوي و من آدم

و باز لذت يك اشتباه مي خواهم

هميشه چشم تو را شاعرا نه مي نوشم

كه با تو من غزلي رو به راه مي خواهم

پناه خستگي من! بمان و با من باش

ميان اين همه طوفان پناه مي خواهم

تو عاشقا نه ترين ركعت غزل هستي

براي خواندن تو قبله گاه مي خواهم

دوباره وسوسه ي ناز چشم تو بر پاست

دوباره سيب و غزل من گناه مي خواهم

 

 

دوباره فصل بهاران و باز عطر غزل

$
0
0
:برای دلیل همیشه سبز ترا نه هام

کوچه ها عطر مهربانی می دهند و فضا لبریز از هیجانهای طلایی است.

دریچه ها به سمت لبخند گشوده می شوند و ازدحام خوشبختی است . همه جا بوی سبز می دهد ُ رایحه ی خوش همزبانی .و من کنار تو آمده ام تا عید را از نگاه زلالت بچینم و بهار را از طراوت سبز دستانت استشمام کنم و بر سفره  ی هفت سینی دل مهربانت لحظه ای هم شده از این دنیای خاکی تا معراج خوشایند نگاهت پر کشم .

از راهی دور به مسافت دلتنگی و جاده های تا همیشه تداوم آمده ام تا با تو بهار را مهمان خانه ی متروک قلبم نمایم . تا برای دقایقی هم شده مرا حوصله کنی و من تو را باز هم باور .

آمده ام تا این بار حول حالنای غزلم گرد ی که زلال چشمانت مدبر الیل والنهار دلم بوده است و لبخند مهربانا نه ات محول الحول و الاحوال روح بی تاب من . آمده ام از پشت شبهای تا همیشه که باز هم آفتاب دل افروز ترا نه هایم باشی و من برای چندمین غزل به جرعه ای از وجود نازنینت عشق را دریا دریا عاشق شوم .

اینجا کنار توام . با تو و در هوایی که که در هوای تو بال و پر  می زند.آمده ام تا برایت دچار تر از همیشه بسرایم که :

بمان که سیب غزل با تو چیدنی شده است

تمام دفتر من با تو دیدنی شده است

همیشه حادثه ی چشمهای تو آبی است

که ارتفاع نگاهت پریدنی شده است

بخوان به نام گل سرخ خوب من این بار

دلم برای صدایت طپیدنی شده است

فقط اشاره کنی با تو سبز خواهم شد

که این درخت سترون رسیدنی شده است

تو عاشقا نه ترین بیت این غزل هستی

به این دلیل دل من شنیدنی شده است

شروع شعر منی صادقا نه و زیبا

بمان که سیب غزل با تو چیدنی شده است

آمده ام و باز هم مبتلای فقط یک اشاره ی تو تا شاعر تر شوم . آمده ام تا از پشت پر چین غزل  باز هم به حیاط خلوت دلت سرک بکشم و برایت بی بها نه بسرایم که :

تو نیستی و دل من همیشه دلتنگ است

چرا که ثانیه هامان هزار فرسنگ است

دوباره آمده ام تا غزل بنوشانیم

که بی تو نبض دلم باز نا هماهنگ است

دوباره آمده ام تا بگویمت ای سرو

بدون بارش سبزت زمین چه بد رنگ است

تو فصل هشتم عشقی دلیل سبز بهار

نباشی دفتر من بی تو سرد و بی رنگ است

همیشه صبحُ همیشه غزل ُهمیشه شراب

نگاه توست که با قلب من هماهنگ است

تو را به عشق قسم می دهم بمان با من

که در هوای تو حتی سیاه خوشرنگ است

غزال ناز غزلهای من! بمان و بگیر

دوباره دست دلم را عجیب دلتنگ است

دوباره آمده ام تا عذر تمام تقصیرهای دلم را به گردن احساس کودکا نه ام بگیرم و بگویم:

ناز خاتون گلم مرا به عاشقا نه ترین غزلم ببخش.

دوباره آمده  ام  .......

بهار تا همیشه بهاران قلب من! ای سبز!

 تمام بودن من از وجود تو باقی است بمان که بی تو بهارم همیشه پاییز است.

فرارسیدن بهاران و عید سعید باستانی نوروز را به گل سرخ همیشه بهارم و تمامی خوبان پارسی گو تبریک و شادباش عرض نموده آرزومند بهترین ها برای  نازنین یار دلنواز و یاران ثابت قدممان بوده و هستم.

سبز باشید و مانا

 

 

آغاز تو ابتدای روئیدن صبح

$
0
0
:برای تو که آغاز سبز بهاری و نگاهت دلیل روئیدن گل

                             با آمدنت قناری زیبا شده است

                                              بزم غزل و اقاقی بر پا شده است

                           خورشید دچار جذبه ی ماه تو شد

                                             آیینه گرفتار تماشا شده است

                          از بس که دلم جنون دیدن دارد

                                           سجاده نشین عشق لیلا شده است

                         با آمدنت شکوفه بارید و غزل

                                          احساس من آبستن رویا شده است

                       ای سبز ترین بهار تقویم دلم!

                                         می باری و از تو گل فریبا شده است

                             آغاز منی  بها نه ی سبز غزل

                            با آمدنت بهار معنا شده است

نام تو سبز ترین ذکری بود که بر لبان فرشتگان جاری شد . عاشقا نه ترین غزل آسمان در دفتر صبح . صمیما نه ترین نگاه باران به زمین . و تو اینگونه شاعرا نه آغاز شدی در نصف النهار هستی و بر فراز قله ی سبز بهار . جاری شدی چون صبح در کوچه های شبزده  ی دلهای بی بها نه و باریدی چون خورشید بر تن یلدایی زمان .آنقدر سبز وزیدی که بی شک تو را پنجمین فصل خدا در کتاب آفرینش باید لقب داد و آنقدر مهربان آمدی که می توان محبت را تا همیشه با تو معنا کرد .

بی دلیل نیست که دلیل همه ی  چلچله هایی و پاسخ سبز سلام گلها به بهار و باعث رویش دوباره ی امید در نهایت نومیدیها .آمدی تا کوه از تو صلابت را بیاموزد و قله از تو سر بلندی را و شکیب سالهای سال در محضرت زانوی تلمذ بر زمین زند تا شاید بردباری را اندکی بفهمد و صبوری را از تو بنوشد.

تو بی تردید یقین تمام دلهای زلالی و بدون شک سر مشق آسمان هنگام اتفاق سپیده . تو سلسله جنبان عشقی  و کاروان سالار قافله ی امید.

حضرت دریا!

بگذار قطره قطره بخوانمت . جرعه جرعه بنوشمت و موج موج عاشقت شوم که کوزه ای بس خرد و ناچیزم و هرگز فهم بی نهایتت را به ادراک نخواهم رسید که چون تو دریایی را دریا دلی باید از جنس تو نا محدود و بی بدیل که من اینگونه نیستم که از بساط خاکم و از تبار ذره و تو آبی بی نهایت منی و این دو هرگز یکجا جمع نخواهند شد .

آری خوب من!تو آمدی تا از تو بی بها نه بیاموزم و سر خوشا نه تا پیشگاه مهربان دلت بیایم و از تو لحظه لحظه دچار شوم که عشق عاقبت اندیش نیست اما خوش عاقبتی است. و اما امشب و در یاد مان آن حادثه ی بشکوه که زاد روز توست چه می توانم به عنوان هدیه پیشکشت نمایم جز این پاره های احساس که تو فراتر از تمام این تحفه های زمینی هستی و من چاره ای ندارم جز اینکه باز هم با شرمساری هر چه تمامتر برایت بسرایم که :

                                                   تا خدا نام تو را برد غزل زیبا شد

                                        نوبت صبح رسید و شب من فردا شد

                                       قطره ای بود دلم خسته و مردابی و گنگ

                                       از نفسهای مسیحایی تو دریا شد

                                       آنقدر سبز وزیدی که در آغاز بهار

                                      پنجمین فصل خدا روی زمین پیدا شد

                                       ای دلیل همه ی چلچله ها ! آبی من !

                                       آمدی و گل سرخ غزلم معنا شد

                                        نام تو باعث روییدن گلهای بهار

                                   چشم تو نقطه ی پایان شب یلدا شد

مهربانم!

میلادت مبارک و سبز باد.

 

                                           

 

                                 


روز مهربان تو

$
0
0
:به خاتون خوبیهای فراوان قلبم

امروز روز تو و روزگار قلب دچار من است . روزی به نام نامی عشق . روزی به نام گل سرخ . امروز روز توست که نهایت مهربانی هستی و اوج پرواز یکی شدن . غزل غزل ترا نه می شوم و سبد سبد شعر تا برای لحظه ای بخوانی مرا و بنوشم نگاهت را . امروز آمده ام تا به پاس سالها مهربانی با دلم دستهای همیشه سبزت را دوباره ببوسم و بر چشمهای تا ابد زلالت سجده نمایم . امروز و بعد از مدتها دوباره آمده ام تا در هوایت دلم را تازه نمایم و در برابر قبله گاه وجودت روحم را سیراب . تو آنقدر صمیمیا نه با دلم رفتار کردی که هرگز عطر دستهای تو در وجودش از یادم نمی رود و آنقدر با احساسم بی دریغ هستی که یاد تو در تمام غزلهای من تا همیشه ی این عشق جاری است .

ای ابدیت  ناب!

ای ناب ترین ابدیت عشق!

تو را چون  ناز ترین اتفاق غزل تا واپسین لحظه  ی بودنم دوست دارم و می ستایم که ستودنی ترین سمت خواهشی و شایسته ترین دلیل دوست داشتن .می شناسمت که سالهاست با دلم قرینی و می  نوازمت که مدتهاست با روح من همسفر . تو را از تبار صبح می نامم که بانوی اردیبهشتی تمام دقایق منی و در روزی که از آن توست با تمام وجودم شعر می شوم تا تو با تمام بودنت اینگونه تب آلود بخوانی مرا:

                               تو مثل حادثه ی عشق ناگهان و زیبایی 

                              شبیه صبح گل سرخ دلفریب و رویایی

                                 تو نا گهانگی شعر را سبب هستی

                                 دلیل عصمت این واژه های شیدایی

                                دوباره پلک غزل می پرد خمار آلود

                                دوباره دست دلم را بگیر دریایی !

                                  بگیر و از عطش چشم خود شرابم ده

                                 مرا که سهم توام  یادگار تنهایی

                                 تو سر نوشت منی ای سرشته با غزلم!

                                که بیت بیت مرا کرده ای فریبایی

                                به جرعه جرعه ی چشمت که تشنه خواهد ماند

                                تمام دفتر من بی تو ای مسیحایی

 

روزت خجسته و یاد و نامت تا همیشه در دلم جاودان باد خوب من!                                

و کلام آخر

$
0
0
......به پایان آمد این دفتر حکایت نیز باقی نیست.

 

 

                                                      خدا حافظ





Latest Images