:براي عاشقا نه ترين غزال ناز غزلم
از قبيله ي صبح هستي و از تبار زلال. از نسل هماناني كه عشق مي نوشند و آسمان را عاشقا نه مي سرايند . آمده بودي تا اردبيهشت سبز ترين برگ دفتر حياتمان باشد و سي و يكمين روز آن اوج پرواز مان تا مرز رويا .
اي تو همان اتفاق خوبتر براي روزهاي اين همه خسته!
اي تو همان تكرار ناپذير ترين تكرار قصه ي قشنگ عاشقي!
اي تو همان سرنوشت ناز سرشته شده با خلق و خوي من!
حال و بعد از گذشت چندين و چند ماه از آن روز هر وقت كه به آن ماجراي لطيف و آن لحظه ي بشكوه مي انديشم دلم عاشقا نه غنج ميرود و تمام ترا نه هام يكباره دلتنگت مي شوند و تمام احساسم هوايي كه بيايي و دستي به سر و روي دل شيشه ايم بكشي و باز هم برايم از نيلوفرا نه ترين دقايق آن روز بگويي.
از آن خلسه ي ناب .
از آن وقوع قشنگ .
از آن موسم سبز .
كه بيايي و بگويي كه هنوزم دوستم داري و مرا همراه دقايقت ميداني وشريك لحظه هايت . كه بيايي و برايم از عاشقا نه ترين غزل دفتر سرنوشتمان بگويي و مرا تا آبي ترين سمت خدا ببري.
آري كه آمده بودي تا برايم از دلي دلتنگ بگويي و روح خسته ي مرا با سر انگشت مسيحايي و افسونگر خويش مهمان اهورايي ترين ضرباهنگ هستي نمايي و تا ملكوت عشق ببري. آمده بودي تا به من بياموزي كه چگونه مي شود عاشق شد و دچار زيست و بي بها نه دل سپرد و با بها نه بود و ماند . آري گل من! تو آمده بودي تا برايم از صبح بخواني و من بعد از مدتها در چنين شبي بيايم و يادت بياورم كه من و توآن روز سبز ترين خواب خدا را تعبير نموده و به ابديت پيوستيم و حال دوباره و مبتلا تر از هميشه برايت بسرايم كه:
هنوز آن روز يادت هست؟
همان روزي كه آبي تر سروديم آسمانش را
و عاشق تر نوشتيم نام آن را در كتاب خاطرات خيس دلهامان؟
همان ارديبهشتي لحظه ي پرواز
در آن صبحي كه اما دست تو نيلوفرانه
با تن تبدار من همسايه مي گرديد
و من با شانه هاي گرم احساس تو هم پيمان
و ما در اضطراب و ازدحام چهار راه ناز خوشبختي
دچار فرصت ديدار.
هنوز آن روز يادت هست؟
كه باراني ترين بودم
و تو ارديبهشتي بانوي ناب غزلهايم
و ما رفتيم تا آن خلوت جادويي موعود
و ما رفتيم تا تفسير آن مرغان رويايي
به نام عشق.
هنوز آن روز يادت هست؟
غزل بر روحمان باريد
و هر دو خيس خيس از ريزش آن صبح آيينه
در آن ساعت كه بي تابانه تاب آورد دلهامان
غروب لحظه ي تلخ جدايي را.
هنوز آن روز يادت هست؟....
تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو
زيرا كه التهاب تماشاست چشم تو
آدم فريب سيب تو را خورد بي گمان
وقتي دليل بي گناهي حواست چشم تو
مي بارد از نگاه تو هر لحظه يك غزل
زيبا ترين تغزل روياست چشم تو
جان مي دهد به اين تن بي جان شعر من
آري كه ازتبار مسيحاست چشم تو
شرقي ترين بها نه ي شب زنده داريم!
آغاز عاشقا نه ي فرداست چشم تو
وقتي كوير حرفي ندارد به جز سراب
تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو
غزل مي ريخت از چشمت از آن روياي باراني
دل من باز مجنون تر از آن ليلاي باراني
تو آن شرجي ترين حسي كه روزي بر تنم باريد
در آن يلداي هر روزه در آن شبهاي باراني
شب مردادي يادت هست؟من و تو كوچه ي مهتاب
سرت بر شانه ي من بود من تنهاي باراني؟
كنار چشمهاي تو تمام من قدم ميزد
مسيحاي دلم بودي و او ترساي باراني
من و موج نگاه تو و كم كم اتفاق افتاد
دلم را چشمهايت برد همان زيباي باراني